اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد می‌كرد و كمك می‌خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم. آن […]

اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد می‌كرد و كمك می‌خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و می‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا می‌گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می‌كند؟

پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.

مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.

پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خیانت نمی‌كند.

مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را می‌فریبد. او را رها كن زیرا خطرناك است.

پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها كن تو حسود هستی.

مرد گفت: دل من می‌گوید كه این خرس به تو زیان بزرگی می‌زند.

پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می‌نشست و خرس مگس را می‌زد. باز مگس می‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همینكه مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یكی است.

 

دشمن دانا بلندت می‌كند بر زمینت می‌زند نادانِ دوست

دوست-خرس

حکایت  خرس و اژدها

دشمن دانا بلندت می‌كند بر زمینت می‌زند نادانِ دوست

نظرات شما