در کلبه ای دور افتاده در یک جنگل، پدری با سه پسر خود زندگی می کرد.

%d8%aa%d8%b3%d8%aa-%d9%87%d9%88%d8%b4-%d9%85%d8%b1%d8%af-%d8%b4%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%86%db%8c-%d9%88-%d9%be%d8%b3%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%b4-36391
روزی روزگاری، در کلبه ای دور افتاده در یک جنگل، پدری با سه پسر خود زندگی می کرد. روزی این پدر برای شکار به جنگل رفته بود، ناگهان از روی اسبش به زمین افتاد و به شدت آسیب دید. روز به روز حال پدر وخیم تر می شد و فرزندانش بینهایت غمگین بودند. ناگهان، مرگ برای گرفتن جان پدر، به کلبه آنها آمد. پسر بزرگتر از مرگ خواهش کرد چند سالی به آنها مهلت دهد تا بیشتر با پدرشان باشند. مرگ قبول کرد و رفت اما دو سال بعد بازگشت تا کار نیمه تمامش را تکمیل کند.
اینبار برادر وسطی از مرگ خواهش کرد که بازهم چند سالی به آنها فرصت دهد. مرگ باز هم پذیرفت و رفت. ۳ سال بعد بازگشت و به خانه آنها رفت.
اینبار کوچکترین پسر از مرگ اینچنین درخواست کرد:
“من این شمع را روشن می کنم. هر زمان که فتیله این شمع تا آخر سوخت، بازگرد و جان پدرمان را بگیر!”
دو برادر دیگر از درخواست برادر کوچکشان به شدت مات و مبهوت ماندند. مرگ لبخندی زد و با درخواست برادر کوچک، موافقت کرد و رفت.
سال ها از آن زمان گذشته است ولی مرگ هنوز باز نگشته! به نظر شما چرا مرگ هنوز جان پدر آن ها را نگرفته است؟
برچسب ها: برچسب‌ها:
نظرات شما